عجب رسمیه، رسم زمونه
قصه ی برگ و باد خزونه
می رن آدما، از اونا فقط
خاطره هاشون، به جا میمونه
کجاس اون کوچه
آدماش کجان
خدا میدونه
بوته ی یاسه، باباجون هنوز
گوشه ی باغچه، توی گلدونه
عطرش پیچیده، تا هفتا خونه
خودش کجاهاس، خدا میدونه
می رن آدما، از اونا فقط
خاطره هاشون، به جا می مونه
تسبیح و مهره، بی بی جون هنوز
گوشه ی تاقچه، توی ایوونه
خودش کجاهاس، خدا میدونه
پرسید زیر لب، یکی با حسرت
که از ما بعدها
چه یادگاری، به جا میمونه
خدا میدونه
می رن آدما،
از اونا فقط، خاطره هاشون، به جا میمونه
خدا میدونه
فقط خدا میدونه
آشناترین غریبه
خیلی خوب بود
امیدوارم بهتر هم بشه
به امید آن روز...................عمو
سلام عموی خوبم
ما هم در از دست دادن آقای محمد شعبانی بسیار متاثر هستیم
روحش شاد و یادش گرامی
سلام داداشی نیستی ؟ نه آفی نه چیزی .. واقعا که ؟ اینه رسمش وب لاگت خیلی قشنگ بود اما من خیلی از دستت دلخورم چرا جواب آفامو ندادی چرا دیگه آبجی رو دوست نداری چرا ؟ خیلی دلم از دستت گرفته راستی منم از فوت آقای شعبانی خیلی ناراحت شدم امیدوارم روحش شاد باشه و شمام مثه ما براش دعا کنید دوستتون دارم داداشی من خیلی زیا موفق باشی
چه ساده با گریستن خویش زاده می شویم
و چه ساده در میان گریستن دیگران می میریم
و در فاصله ی این دو سادگی ،
چه معمایی می سازیم به نامِ زندگــــــــی...!
سلام
وبلاگتون خیلی قشنگ تر شده اما باز هم بی روحه
مثل همیشه قشنگه اما باز هم غمگین نوشتین
به امید موفقیت بیشترتون
خدا نگهدار