باران

امروز بی  خبر باران آمد...


با  تلنگری نه چندان آرام...


و آسمان انگار دلش از چیزی پر بود بلند بلند با باران درد دل میکرد ...

 

آرزوی های برآورده نشده ام  مثل صدای برگ های خشک پاییزی که زیر


 پای عابران زجه میزنند در دلم دارد می خشکد...نه ، نا امیدی  در وجودم


 نیست فقط کمی دلم گرفته ...

آشناترین غریبه