چشم براه مسافری مانده ام که انگار هرگز نخواهد آمد
و همه دلخوشیم به ترانه ایست
که یکروز اگر بیاید سر خواهم داد
من یادم نیست همنفس روزهای غریب تنهایی
کدام روز دلگیر
در انتهای کدام رویا ,پا به راه رفتن
آنقدر دور شد که هیچوقت
در هیچ خوابی هم دیده نشد
من گم می شوم در خاطره هایم
فراموش می شوم در آرزوهایم
و هنوز هم شعر قشنگ روز های بارانی را زمزمه می کنم
و در این تنهایی ,وای اگر باران هم
بوی دل انگیز مسافر خسته را برایم به ارمغان نیاورد
تا ابد چشم براه ,بی ترانه خواهم ماند
بی ترانه خواهم رفت ...!؟
آشناترین غریبه
تو اینجا نیستی ! تنهای تنها ، با سکوتی سخت درگیرم
و می دانم ، اگر دیگر نیایی ،
در غروبی سرد و غمبار و پر از تردید می میرم !
امید بازگشت تو ، مرا زنده نگه می دارد و آری
تو می آیی !
تو می آیی بهانه من ،
و می دانم دوباره شاخه های خشک احساسم ،
جوانه می زند ،
لبریز از عشق و شکوه زندگی می گردد و با تو ،
تمام لحظه های تلخ پاییز و زمستان را ،
تمام لحظه های بی تو بودن را ،
تمام خاطرات سرد و بی روح نبودت را ،
شبیه قاصدک ، در دست های باد می اندازد و دیگر ،
به آن فصل پر از دلتنگی و سرما می نشیند !
<<<لعنت به پاییز>>>
آشناترین غریبه
آشناترین غریبه