دو روز عمر

 

قبلا گفته بودم که زندگی چه جوریه  ,  ولی باز به حرف خودم ایمان آوردم

 

زندگی  مثل  اوج  پرواز  کلاغ  پَستِ

 

این پیامک هم از تنهای تنها بود :

وقتی نیم نگاهی به این دنیا انداختم

دیدم ارزش نگاه کردن را ندارد

چشم بستم و دیگر نگشودم

شما بمانید و دنیایتان

خوش به حاله من که

 هرگز نخواستم اسیر این دنیا باشم

و به امر پروردگارم سر تعظیم فرود آوردم

 

با تو صحبت می کنم که بهترین شنونده ای

الهی :  ازپیش خطر و ازپس راهم نیست ، دستم گیر که جز فضل تو پشت  و پناهم نیست ، ای بود ونابودمن تورایکسان ، ازغم مرابه شادی رسان .

 

الهی : اقرارکردم به مفلسی وهیچ کسی ، ای یگانه ای که از همه چیز مقدسی ، چه شود اگر مفلسی را به فریاد رسی ؟

 

الهی : اگر با تو نمی گویم ، افکار می شوم ، چون با تو می گویم ، سبکبار می شوم .

 

الهی : ترسانم ازبدی خود بیامرز مرا به خوبی خود ، ابلیس در آسمان زندیق شد ، ابوبکر در بتخانه صدیق شد ، برگناهم دلیری مکن که حق صبور است خویشتن را غرور مده که او غفور است .

 

میگن خدا هرچی بلا سر آدم بیاره بازم یه جای شکر باقی میذاره.

خدا یا شکرت :

که عذاب نکشید

                 که پاک رفت

                                   که زیبا رفت

شکرت  

کوله بارم اگرچه از توشه راه، تهی است، انباشته از توکل که هست
اگرچه از پنجه های وحوش گناهانم بر چهره ام خون ترس نشسته است.
اگرچه دستم از آنچه کرده است می لرزد و اگرچه موریانه های بیم ، استواری پاهایم را سست کرده است،

 دلم امیدوار رحمت توست و خاطرم جمع لطف تو

اگرچه خزه گناهانم مرداب دلم را هر لحظه به عفونت عذاب نزدیک می کند،
 آفتاب اطمینان به تو هنوز در آسمان وجودم می درخشد.
اگر خواب سرد زمستانی گناه، دلم را به انجماد کشیده است،
 نسیم بهاری اعتماد به لطف تو در آوندهای دلم هیجان تازه آفریده است.
اگر دانه وجودم در زیر خاکهای غفلت و نسیان،
 در اشتیاق دیدار خورشید تو، شکفتن را از یاد برده است،

 

آشناترین غریبه  

درس های زندگی

    شوپنهاور  : ما ندرتاً دربارۀ آنچه که داریم فکر می کنیم ، درحالیکه پیوسته در اندیشۀ چیزهایی هستیم که  نداریم  

 

    علی شریعتی : لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختی بودند 

 

  لویی پاستور : تمدن ، تنها زاییده اقتصاد برتر نیست، در هنر و ادب و اخلاق هم باید متمدن بود و برتری داشت  

 

  فردریش نیچه :  باید دنبال شادی ها گشت ولی غمها خودشان ما را پیدا می کنند  

 

نادر شاه افشار : کمربند سلطنت ، نشان نوکری برای سرزمینم است نادرها بسیار آمده اند و باز خواهند آمد اما نادر.  ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد این آرزوی همه عمرم بوده است

 

 گوته  :  کسی که دارای عزمی راسخ است ،جهان را مطابق میل خویش عوض می کند 

 

فردوسی خردمند : کسی به فرجام زندگی آگاه نیست ، خداوند هم نیازی به عبادت بنده ندارد 

 

 امرسون : بیشترین تأثیر افراد خوب زمانى احساس مى شود که از میان ما رفته باشند  

 

 دالایی لاما : برای اداره کردن خویش ، از سرت استفاده کن . برای اداره کردن دیگران ، از قلبت  

 

گراهام بل :  تمام افکار خود را روی کاری که دارید انجام می دهید متمرکز کنید . پرتوهای خورشید تا

متمرکز نشوند نمی سوزانند

 

آشناترین غریبه : لبخند جوابیست دندان شکن به روزگار ولی امان از روزی که روزگار بخندد.

آشناترین غریبه

دل من

دیروز یکی از بچه ها چند تا آهنگ داد تا گوش کنم . یکیش همین آهنگ رضا صادقی بود . خیلی قشنگ بود به خاطر همین تصمیم گرفتم آپش کنم .

دلِ من حالش خوشه... اصلا بلد نیست بگیره

ولی خیلی تنگ میشه... گاهی می ترسم بمیره

اما بازم به خودش میاد و سوسو میزنه

باز حیاطه خلوت ، سینمو جارو میزنه

میگمش تا کِی میخوای عاشق بشی و بشکنی

به روی خودش نمیاره،میپرسه با منی؟

با کی ام با توی عاشق پیشه سر به هوا

با توی دیوونه ی در به درِ بی سر و پا

با تو که هر چی دارم میکشم از دستِ توئه

با تو که هر جا میرم اسیر دربستِ توئه

کِی میخوای دست از سرِ آبروی من برداری

کِی میخوای عقلی که دزدیدی سرِ جاش بزاری

کِی میخوای بزرگ بشی،سنگین بشینی سرِ جات

سر به راه بشی و دنیا رو نزاری زیرِ پات

دلِ من حالش خوشه... اصلا بلد نیست بگیره

ولی خیلی تنگ میشه... گاهی میترسم بمیره

اما باید بگم که دل من حالش خوب نیست . خیلی هم بی خود و بدون دلیل میگیره . گاهی هم تنگ میشه . دل تنگ آبجی گل که تو تهرانه میشه . 

آشناترین غریبه

اشکی در گذرگاه تاریخ

 فریدون مشیری . . .

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این اسباب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت
قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پکی مروت ابلهی است
صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست
روزگار مرگ انسانیت است
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای جنگل را بیابان میکنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردان با جان انسان میکنند
 صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیسم
فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست
 در کویری سوت و کور
در میان مردمی ب ا این مصیبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است

آشناترین غریبه