میشه خدا رو حس کرد

 

ماه رمضان و فرصتی برای خود سازی دوباره .  دوست عزیزی (محمد رضا

 

مدیر وبلاگ تنهاترین تنها)اشاره به نکته ی زیبایی  کردن که :

 

بهمون گفته بودن آب می خورین بگین یا حسین

 

اما این روزا که آب می بینین ونمی خورین بگین یا ابوالفضل

 

 

 

   

 

امسال هم شبکه های تلویزیون هر کدوم یه سریال بعد از افطار پخش می کنندکه من خوشبختانه وقت ندارم همشون رو ببینم .  در این بین تیتراژ زیبایی رو دیدم  و آقای خواجه امیری باز انتظارات دوست داران خودشون رو بر آورده کردن .تیتراژ پایانی میوه ممنوعه که بسیار زیبا گفته شد : 

     

 

می شه   خدا  رو حس کرد تو لحظه های ساده

 

تو اضطراب عشقو  گناه بی اراده

 

بی عشق عمر آدم ، بی اعتقاد می ره

 

هفتاد سال عبادت یک شب به باد می ره...

 

وقتی که عشق آخر ،تصمیمشو بگیره

 

کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره

 

ترسیده بودم از عشق، عاشقترم از همیشه

 

هر چی محال میشد ،با عشق داره میشه

 

انگار داره میشه

 

... عاشق نباشه آدم ، حتی خدا غریبه اس

 

از لحظه های هوا ، هوا می مونه و بس...

 

نترس اگه دل تو از خواب کهنه پاشه

 

شاید خدا قصه تو از نو نوشته باشه

 

موقع افطار دعا برای ظهورآقا  امام زمان  از یاد نبرید

 

آشناترین غریبه

 

من می مانم

با سلام به تمامی عزیزانی که به این پست بر می خورند و می خونند و لذت می برند .

باید بگم که بعد از گذشت چند روز پس از اولین کامنت مبنی بر این که این دست نوشته برای

فرد دیگری هست  . به تحقیق پرداختم و از مجتبی عزیز (هم زبون)پرسیدم و مجتوجه شدم

 که ادعا این دوست عزیز کاملا درست هستش و من هم الان اومدم این رو فقط بگم و از صاحب

اثر معذرت خواهی کنم .

 

دوستان عزیز در خلوت دل   http://www.del.sub.cc/

 

معذرت می خوام که بدون اجازه این مطلب رو توی وب لاگ خودم گذاشتم ولی من هرگز

ادعا نکردم که این مطلب به نام هستش و از وب شما هم  برنداشتم .

 

چه زود  روزگار می گذرد و یادگارها می ماند و خاکریزهای کوچک خاطرات ، اما من از خاطرات

 

 فقط خوبی ها را می بینم و همه را در صندوق محبتم کنار دیگر خوبی ها ، با محبت جمع می کنم .

 

می گذارم ، آب دیده هایم به احساس درونم رشد و روشنایی با محبت بخشد . به همه آن چیزهایی

 

 که آرام بدست می آورم درود می فرستم و با آن چه از دست داده ام بدرود ....گذشته .... و من گذرش

 

 را دیگر به باور نشانده ام هر چند سخت بود اما گذشت و دیگر بر نمی گردد و من غصه رفتنش را

 

دیگر نمی خورم . باز زنده ام ، و زیر پلک های مهربانی در سایه خدا زندگی می کنم و در قلبم همه

 

 آشوب ها را که آشفته اند آب زلالی می پاشم تا آرام گیرد و در التماس نماند .

 

 

               من می مانم

                                  و

                                        خدایی که در این نزدیکی است...........

 

 


آشناترین غریبه

 

من آمده ام ...وای وای...

امشب شب دوازدهم است که تن به این سرزمین مرطوب زدم و فاصله گرفتم  از سرزمینی که با آن انس گرفته ام . در این چند روز در این سرزمین پا به پای کشاورزان بودم ، همکلام  و هم صحبت آنان . گاهی از برای تاریخ میگفتند ، گاهی از برای پسر همسایه ، و گاه از دوران کودکی خود. در این چند روز بسیار بیشتر به خود اندیشه ام . به افکارم ، به رویاهایم ، به رفتارم و به دوستانم . می خواهم در این سرزمین پر از ریا ، همانند دیگران باشم .که دیگران این چنین آموختن مرا . دوستی اینگونه اندرزم داده بود  که با دیگران آن چنان باش که آنان با  تو هستن و من در آن دوران همچون گاوی بودم سیر در چراگاه نصیحت و می پنداشتم که دیگران با من آن گونه هستن که من با آنان هستم . ولی اکنون می بینم که  آن چه بیش از این می بلعیدم هیچ بوده و تنها باورهای خودم را به ذهن خود می ریختم  که باورهای من در این روزگار مترجم بسیار دارد.

 

 و شاید در وادی فردا ها این گونه باشم :

سکوت :  و مرد سکوت باشم . سکوت احساس شش گانه . آیا می توانم سکوت چشم و گوش و زبان و ...  پیشه کنم ؟ می دانم پیش از این گفته بودم که منم آن مجنون سکوت

 

آینده : مشکلی با این بی شرم ندارم . هر آن چه که پیش آید خوش آید

 

رفیقان :  رفیقان را بر دیده منت می گذارم که رفیقان من بیش از انگشتان یک دست نیستن و بدین سبب چشمانم توان وزن قدم هایشان را دارد

 

دوستان : مگسان دور شیرینی و زباله   همیشه بسیار هستن . و اما بی شک نه آن شیرینی هستم و نه آن زباله . آیا هستم ؟

 

 رفتارم  : هر آن که در برابر من آنگونه باشد لاجرم من هم همان گونه خواهم بود و با تفاوتی بیشتر از پیش

 

عشق : گفتاری از شاملو را به یاد می آورم : چند بار دام افکندی  تا دست یاری دهنده ای بیابی ، صدای آشنایی بیابی ، چند بار دامت راتهی یافتی . دگر بار دام بگستران و پا  پس نگذار.  در برابر این استاد گران سر فرود می آورم  و روی سخن به او می کنم  که مرا دگر با این مسلک کاری نیست . عشق را مفهومی برای من نیست  و آقای صادق تو نیز مرا آدم ندان که من در قانون شما جایی ندارم

 

 

این چند شب به آن اندازه دراز است که چشمان من توان مقابله با سیاهی شب را ندارد و نمی تواند نظاره گر سحر باشد . بدنم درد می کند . خسته ام  و مغزم متلاشی .

و شاید اصلا تمام این گفتار تنها حرف باشد که چون امشب نه من  آن  مرد کهن هستم نه این چرخ گردون گاور نر . ولی بی شک آنچه که می کنم فرار از تمام آن چیزهایی است که

مرا خوشایند نیست . از این پس تمام حلقه های  اطرافم را بر خواهم داشت  و تنها حلقه سبز خانواده ، حلقه سرخ رفاقت  و حلقه سفید دوستان را خواهم داشت

آشناترین غریبه