در این سرزمین باران های نقره ای  

که آرام آرام خیسم میکند 

مرا مجال هیچ  قدم نیست  

چراغها همچنان قرمز است 

انگار که دیر زمان است در پشت این چراغ  

محکوم به ایستادنم 

و اما مرا توانی به حرکت نیست 

اینجا برای هیچ یک آشنا نیستم 

در سرزمین خویش هم غریبه ای بیش نبودم

آری من همان آشناترین غریبه ام 

 

آشناترین غریبه