امشب شب دوازدهم است که تن به این سرزمین مرطوب زدم و فاصله گرفتم از سرزمینی که با آن انس گرفته ام . در این چند روز در این سرزمین پا به پای کشاورزان بودم ، همکلام و هم صحبت آنان . گاهی از برای تاریخ میگفتند ، گاهی از برای پسر همسایه ، و گاه از دوران کودکی خود. در این چند روز بسیار بیشتر به خود اندیشه ام . به افکارم ، به رویاهایم ، به رفتارم و به دوستانم . می خواهم در این سرزمین پر از ریا ، همانند دیگران باشم .که دیگران این چنین آموختن مرا . دوستی اینگونه اندرزم داده بود که با دیگران آن چنان باش که آنان با تو هستن و من در آن دوران همچون گاوی بودم سیر در چراگاه نصیحت و می پنداشتم که دیگران با من آن گونه هستن که من با آنان هستم . ولی اکنون می بینم که آن چه بیش از این می بلعیدم هیچ بوده و تنها باورهای خودم را به ذهن خود می ریختم که باورهای من در این روزگار مترجم بسیار دارد.
و شاید در وادی فردا ها این گونه باشم :
سکوت : و مرد سکوت باشم . سکوت احساس شش گانه . آیا می توانم سکوت چشم و گوش و زبان و ... پیشه کنم ؟ می دانم پیش از این گفته بودم که منم آن مجنون سکوت
آینده : مشکلی با این بی شرم ندارم . هر آن چه که پیش آید خوش آید
رفیقان : رفیقان را بر دیده منت می گذارم که رفیقان من بیش از انگشتان یک دست نیستن و بدین سبب چشمانم توان وزن قدم هایشان را دارد
دوستان : مگسان دور شیرینی و زباله همیشه بسیار هستن . و اما بی شک نه آن شیرینی هستم و نه آن زباله . آیا هستم ؟
رفتارم : هر آن که در برابر من آنگونه باشد لاجرم من هم همان گونه خواهم بود و با تفاوتی بیشتر از پیش
عشق : گفتاری از شاملو را به یاد می آورم : چند بار دام افکندی تا دست یاری دهنده ای بیابی ، صدای آشنایی بیابی ، چند بار دامت راتهی یافتی . دگر بار دام بگستران و پا پس نگذار. در برابر این استاد گران سر فرود می آورم و روی سخن به او می کنم که مرا دگر با این مسلک کاری نیست . عشق را مفهومی برای من نیست و آقای صادق تو نیز مرا آدم ندان که من در قانون شما جایی ندارم
این چند شب به آن اندازه دراز است که چشمان من توان مقابله با سیاهی شب را ندارد و نمی تواند نظاره گر سحر باشد . بدنم درد می کند . خسته ام و مغزم متلاشی .
و شاید اصلا تمام این گفتار تنها حرف باشد که چون امشب نه من آن مرد کهن هستم نه این چرخ گردون گاور نر . ولی بی شک آنچه که می کنم فرار از تمام آن چیزهایی است که
مرا خوشایند نیست . از این پس تمام حلقه های اطرافم را بر خواهم داشت و تنها حلقه سبز خانواده ، حلقه سرخ رفاقت و حلقه سفید دوستان را خواهم داشت
آشناترین غریبه
سلام دادا
چرا این آپت اینقدر حس غمگینی داره
عزیزم این آپ حرفهای دل منه . نتیج فکرهام
حاجی پرنسس به حرفت گوش کرده و واست یه پست گذاشته.
دستش درد نکنه
؛آینده : مشکلی با این بی شرم ندارم . هر آن چه که پیش آید خوش آید ؛
دقیقا با این جمله ات موافقم
باعث افتخار ماست عزیزم
سلام خوبی ؟
اگه بخوام در مورد این پست نظر بدم باید چند بار بخونمش
ولی فکر میکنم پست جالبیه ما هم تکلیفه خودمونو می دونیم .... که کجای زندگیه تو جا داریم .. . .
:-؟:-؟:-؟:-؟
همون طور که گفتم این پست نتایج افکارمه
من آمده ام وای وای ؟؟؟؟؟
با گوگوش اومدی
یا شمال باهاش بودی ؟
.....
راستش الان تو گفتی تازه یادم اومد که گوگوش هم چین چیزی رو خونده.
من فکر نمیکنم این آپت اصلا حس غم نداره حس توجه و تحول داره ...که امیدوارم رو مثبت باشه
من هم نگفتم که حس غم داره .
ببین به نظر من ما بیشتر شیرینی هستیم تا زباله ولی این که چقدر اجازه بدیم این شیرینی فاسد بشه و چقدر بهش ظلم کنیم دسته خودمونه
که بذاریم زباله بشه یا ...
راستی اگه من شیرنی می شدم حتما کیک یزدی می شدم
به نکته زیبایی اشاره کردی عزیزم .
تا چقدر این شیرینی فاسد بشه . ایول.
من خامه ایی رو بیشتر دوست دارم .
آینده هم که تا یه حدودیش رو خودمون می تونیم تصمیم بگیریم
پس بنابراین باید بگیم که هر چه پیش آید خوش آید
خدا کنه وقتی رسیدیم به آینده هم همین حسو داشته باشیم
یا علی
اگه این حس رو تو همین لحظه داشته باشی . پس می تونیم بگیم که برای آینده هم همین طور . چون حال همون آینده ی دیروزه
سلام عزیزم. بینهایت ممنون از لطفت. متاسفانه وقت نمیکنم مطالبت رو بخونم. اما خدایش وبت باحاله. قشنگه. حتم دارم باطنش هم مثل ظاهرش هست. بازم ممنون.
ممنون عزیزم .. شما لطف دارید.
نامه ای در جیبم
وگلی در مشتم پنهان است
غصه ای دارم با نی لبکی . . .
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم . . .
عشق ٫ جایش تنگ است
بهههههههههه سالو مهخ خانم.
چه عجب از این ورا . راه گم کردید؟؟
واقعا شعر زیبایی بود. مرسی....